ღ تریپ عشقولانه ღ

سارا - کبریت - نسرین - شیوا

ღ تریپ عشقولانه ღ

سارا - کبریت - نسرین - شیوا

کرامه

تا کی من و شکایت تا کی غم و تــــباهی            مارا بکشـــت جانـــــان با جرم بــی گناهی

ماییم و شیون و آه،هر لحظه گاه و بیگاه           ماییم سالک عشق در این کویر بیراه

ما خواهش و نیازیم،گم گشته در نمازیم           بیچاره ایم اما بر خلق چاره ســـــــازیم

ما در کمین عشقیم دور است عشق از ما          بنگر امین عشقیم ، دل داده و مصــــــفا

ما ماهی غریبیم در این یم می آلـــــود           گه غصه دار هستیم گه در رضا و خشنود

با ما سخن مگویید جز از وفا و احســـــــان          از جــــان ما مخواهید جز اقتدای جانـــــان

در خویش گم شده ایم تا بینشان بمیریم      پیدا شویم روزی، روزی که جان بگیریم

اینم نظر مرجان خانم

البته نظرهای زیادی از طرف دوستان به ما میرسه ولی دوستانی که در نظراتشون شعر بکار میره سعی میکنیم اینجا بزاریم.

 

در این دنیا که نامردان عصا از کور می دزدند
                                                      من از خوش باوری محبت آرزو کردم
سلام دوستای گلم
آره دیگه این روزا هرکی به فکر خودشه دنیای وا نفسا که میگن همینه دیگه

خوشحال میشم بهم سر بزنید .
بای بای

ای شب

ای شب

هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
 یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
 کز دیدن روزگار سیرم
 دیری ست که در زمانه ی دون
 از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
 تا باقی عمر چون سپارم
 نه بخت بد مراست سامان
 و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان
 چندین چه کنی مرا ستیزه
 بس نیست مرا غم زمانه ؟
 دل می بری و قرار از من
 هر لحظه به یک ره و فسانه
 بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
 سرمایه ی درد و دشمن بخت
 این قصه که می کنی تو با من
 زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست
 بشکست دلم ز بی قراری
 کوتاه کن این فسانه ،‌باری
آنجا که ز شاخ گل فروریخت
 آنجا که بکوفت باد بر در
 و آنجا که بریخت آب مواج
 تابید بر او مه منور
 ای تیره شب دراز دانی
 کانجا چه نهفته بد نهانی ؟
بودست دلی ز درد خونین
 بودست رخی ز غم مکدر
 بودست بسی سر پر امید
 یاری که گرفته یار در بر
 کو آنهمه بانگ و ناله ی زار
 کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
 کز دیده ی عالمی نهان است ؟
 عجز بشر است این فجایع
یا آنکه حقیقت جهان است ؟
 در سیر تو طاقتم بفرسود
 زین منظره چیست عاقبت سود ؟
 تو چیستی ای شب غم انگیز
 در جست و جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
 استاده به شکل خوف آور
 تاریخچه ی گذشتگانی
 یا رازگشای مردگانی؟
تو آینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
 یا شدمن جان من شدستی ؟
 ای شب بنه این شگفتکاری
 بگذار مرا به حالت خویش
 با جان فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیرد دم خواب
 کز هر طرفی همی وزد باد
 وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد
 شد محو یکان یکان ستاره
 تا چند کنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر آیم
 کز شومی گردش زمانه
 یکدم کمتر به یاد آرم
 و آزاد شوم ز هر فسانه
 بگذار که چشم ها ببندد
 کمتر به من این جهان بخندد

تنهای من

 
 گفته بودی که چرا محو تماشای منی ؟
 وآنچنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی؟ .   
 مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
 ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی  
          
 
             
     تنهای من     
                 

می شود عاشق بود می شود صادق بود مثل یک فصل بهار مثل یک عابر ناب می شود به نگاه دل خوش بود می شود در گذر فاصله ها یه کمی منصف بود آری می شود عاشق بود

 

فرستنده : رضاکمالی

شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد .بیدار باش من با سبدی پر از بوسه می آیم و آن را قبل از چیدن روی گونه هایت میکارم تا بدانی ای خوبم دوستت دارم

 

فرستنده: رضا کمالی

از وقتی رفتی هیچ کسی همدرد و همرازم نشد هیچ کسی حتی یه دفعه همغصه ی سازم نشد رفتی ولی بدون هنوز عاشقتم تا پای جون دل بهاریم عاشقه چه تو بهار چه تو خزون

راهی به سوی خوشبختی وجود ندارد؛ خوشبختی خود راه است. راهی که از درون شما آغاز می شود و به کمک توانایی و قابلیت شما در جهان برون تجلی می یابد.

*************************************************

 آری من آن ستاره ام، که فراموش گشته ام و بی طلوع گرم تو در زندگانیم خاموش گشته ام

*************************************************

اگر یه روز تو کوچه پس کوچه های قلبم گم شدی از کسی آدرس نپرس چون جز خودت کسی اونجا نیست

 

فرستنده: رضاکمالی

سخته واست باور کنی که نمیتونم با تو باشم

میدونی که نمیتونم تا جون دارم با تو باشم

کلافه ام از دست تو نمیدونی چی میکشم

بسه دیگه سر کاریم

بهتره که تنها باشم

فقط دلت با من که نیست

تا حالا بازیچت بودم

حیف روزهایی که من پا به پا دنبالت بودم

بسه دیگه خامت شدم واسه رفیقی مثل تو

میدونی که میخواستمت ولی نخواستی من رو تو

دیوونه چشات بودم عاشق اون نگات بودم

ولی فریب بود اون نگات کاشکی زود میفهمیدم

دوزدکی عاشقم بودی دورغکی با من بودی

نمیخورم فریبت رو

برو برو برو برو

روی هر سینه سری تکیه کنه وقت وداع

سر من وقت وداع تکیه به دیوار میکنه

رویه هر لبی لبی باشه موقع عنچه شدن

لب من خوشی رو باز از رو خودش پاک میکنه

ای که حرفهایت مرهم دلم

ای که نگاهت مرهم اشکهای من

هدیه ای دارم برایت اگرباشم  لایق هدیه دادن به تو

آن هم این پریشان نامهءمن به توست

آرزوی من در این دنیای تنهایی من    چراغ دل من را تو روشن نگاه داشتی

شاید تمام دستنوشته های من از عشقی ناکام بودند

اما این نه از عشقی نا فرجام است نه گله و نه شکایت

این یک هدیه است از طرف برادری که جز غم و غصه چیز دیگری برایت نداشت

شاید این پریشان نامه نه قافیه ای داشته باشد نه مراعات نظیری نه سجعی

و نه چیز دیگری

اما خواهری من   همه اینها از تو برای توست

برای تو گل همیشه بهارم

خوب می دونم که دوست داری،

خوب می دونم که دوست داری،عشقت پنهون بمونه

 

قلب منم خوب بلده، قصه ی پنهون بخونه

 

یادت می یاد چه بی هوا تو قلب من قدم زدی

 

یادت باشه که قلبت به هیچ کی غیر من ندی

 

دلم می خواد یه بار دیگه بهم بگی دوسم داری

 

قول بدی تا ابد باشی،هیچ جوری تنهام نذاری

 

 

 

 

 

چی میشد گر دل اشفته ی من به شهر چشمای تو عادت نمیکرد
پرستوی نگاهت ناگهان از دل اشفته من هجرت نمیکرد
چه میشد اولین روزه جدایی برایم تا قیامت شب نمیشد
وجود پاک و سرشار از امیدم گرفتار سکوت شب نمیشد
چه میشد میتوانستم برایت غزل های بگویم عاشقانه
و یا در اخریم مصرع شعرم بگیرم از وجودت یک نشانه
چه میشد زیر باران نگاهت , گل نیلوفری را دیده بودم
و یا از باغ همسایه شبانه گل مریم برایت چیده بودم
چی میشد زیر سقف نیلی شب کنارم عاشقانه مینشستی
نمیگفتی
مسافر هستی
امشب تو بغض خسته ام را میشکستی 


تقدیم به تمام کسایکه یه روزی دلشون شکست و هرگز زخم دلشان مرحمی نداشت

سکوت و نگاه را

 با هم یکی میکنم

 فریادی میشود بی صدا

 می شنوی؟ !

فریاد بی صدا را

فریادی که با تمام سکوتش

 فقط یک چیز می گوید :

 دوستت دارم

دوستم داشته باش

با تشکر از رضا کمالی

کاش قلبم دردِ پنهانی نداشت ...

چهره ام هرگز پریشانی نداشت ...

کاش برگهای آخر تقویم عشق ...

حرفی از یک روز پنهانی نداشت ...

کاش میشد راهِ سختِ عشق را ...

بی خطر پیمود و قربانی نداشت

 

 

با تشکر از رضا کمالی

گاه انسان باید در سختی باشد

گاه انسان باید در سختی باشد تا به دیگری دست یاری دهد
گاه انسان باید با بخت بد روبه رو شود تا هدفش را بهتر بشناسد
گاه به طوفان نیاز است تا او قدر آرامش بداند
گاه باید به او آسیب رسد تا با احساس تر شود
گاه باید در شک و تردید باشد تا به دیگری اطمینان کند
گاه باید در گوشه ای تنها بماند تا واقعیت وجود خود را بشناسد
گاه باید از شیفتگی رها شود تا به آگاهی برسد
گاه باید کاملا بی احساس باشد تا بتواند همه چیز را حس کند
گاه باید در اوج شور و احساس بود تا به قلب او راه یافت و او به روی عشق در بگشاید
چه بسیار از اینها را پشت سر گذاشته ام
ومی دانم نه تنها آماده عاشق تو شدن هستم بلکه عاشق تو هستم